خدايا ! مرا اين عزت بس كه تو پروردگار مني
به نام تو
می دانم ... می دانم آخر ، من و دنیا حرفمان می شود / می دانم اگر آسمان اخمش را وا نکند ، به او پشت می کنم / دیگر طاقتم طاق شده است / نگاه ماه روی شانه ام سنگینی می کند / سکوت ها پر همهمه و آوازها ناساز شده اند / این همه غوغا از جانم چه می خواهد ؟ / نمی دانم ...
بیتابم / بیقرارم / آسمان ببارد یا نبارد ؛ من دلم می خواهد ببارم ، با عطر پونه های رسته بر جویبار دلتنگی / می خواهی حرف بزنم ؟ / از کجا بگویم ؟ / برای کی ؟ / گوش شنوا به کارم نمی آید ؛ دل شنوا می خواهم / نه این که واژه نباشد ؛ واژه ها دیگر کهنه و خسته و نارسا شده اند / گذاشتمشان و گذشتم / می خواهم حرفی بزنم ؛ چیزی بگویم که وقتی مرا به یاد می آوری ، ترکیب ناچسب و نازیبایی نباشم / عشق باشم ، شور باشم ، نور باشم ...
کتاب پنهانی در جانم می جوشد / مرا نخوان ؛ مرا بنوش / باید بنوشی مرا ؛ تا بدانی چه می گویم ...
دنیا خیلی کوچک است ؛ با همه ی قلدربازی هایش / خیلی حقیر است / و من و تو اقیانوسی بیکران ، که در این کوچک تنگ نمی گنجیم / هی دست و پا می زنیم ؛ بلکه جایی برای روح پروازی مان باز کنیم / ... و من خواستم با سهراب قایقی بسازم برای رفتن به آن سوی بی سو ! ... نشد ...
اینجا که می آیم ؛ دلم رنگ رنگی می شود / یاد بهانه های جورواجور خودم می افتم / یاد لبخندهای مسیح / دل های مسیحایی / سرفه های تلخ آن نویسنده ی بی قرار / مادرانه های عزیز از دست رفته / آن آسمانی زمینی / آدینه های عقیق / باغ سیب مریم / سکوت شکسته ی گل نسرین / عزیزی که نگران کبوتر زخمی ست / بیقراری های پریسا / بغض های آشنا / نفس های سنگین / حرف های درشت / واژه های غریب / ... / یاد همه ی بهانه های رنگین کمانی دلم
با همه ی اینها ، باور کن گاهی حتی از کنار تو می گذرم و نمی شناسمت / بس که نمی شناسی مرا / بس که غریبگی می کنی با دلم / بس که نفس هایت ، شرجی غربت دارند / بس که گریزان شده ای / بس که بی راه می روی / بس که حیران شده ام / بس که نمی بینی ام / نگرانی ؟ ... این روزها حتی سراغ خودم هم نمی روم / خودم را جایی جا گذاشته ام که نمی دانم کجاست / باور می کنی ؟ / غبار نشسته بر آینه گواه است که راست می گویم ...
اگر حوصله داشتی و داشتم ؛ با هم به نقاشی رنگین کمان بر سینه ی آسمان می رفتیم / اگر می آمدی ؛ لا به لای شاخه های درخت ها ، دنبال خورشید می گشتیم / اگر دل می دادی ؛ با برف آدمک می ساختیم / چشم های خیس بنفشه های نوزاد را پاک می کردیم / اگر حوصله داشتی ؛ حوصله ام سر نمی رفت از این دنیای خاکستریِ خاکستریِ خاکستری / کاش می شد پیراهن چرک آسمان را آنقدر شست و شست ؛ تا دوباره آبی شود ...
چقدر دلم می خواهد باران بیاید و دفترم را زیر باران گم کنم و تو یک روز آن را برایم پیدا کنی / تا همه ی رویاهایم را پیدا کنی / تا آسمان دوباره پیراهن آبی به تن کند و خورشید رقص نور راه بیاندازد و من و تو ، هی بخندیم و بخندیم و بخندیم / چقدر دلم می خواهد باز شب ها ، زل بزنم به آسمان و روشن ترین ستاره را نشان کنم برای خودم / چقدر دلم می خواهد با تو تا افق های دور بدوم / چقدر دوست دارم یک دامن ستاره برایت بچینم ...
می گویند ما بزرگ شده ایم / افسوس ! ... راست می گویند / دیگر کودکانه ها ساختگی شده اند / دیگر کدام پروانه ی بی تاب ، بی واهمه روی دستمان می نشیند ؟! / در کدام خوابِ طلایی قهقهه سرمی دهیم ؟! / روی کدام سبزه ی خیس غلت می زنیم ؟! / به مهمانی کدام فوّاره ی خورشید نشان می رویم ؟! ...
یادش به خیر آن روزها که پرنده ها در دستان ما تخم می گذاشتند / دیگر حتی قورباغه ها هم از ما می گریزند ...
می بینی ؟ معصومیت دیروزها ، در مه غلیظ فراموشی و غفلت گم شده است / انگار هیچ پنجره ای ، هیچ روزنی رو به رویاهای شاپرکی باز نمی شود / انگار پاهایمان ، حتی خواب لی لی را هم نمی بینند / انگار دنیا واژگون شده است / دیگر جعبه ی مداد رنگی هایمان را پیدا نمی کنیم / دیگر دست هایمان هم بوی خدا نمی دهند ، چه برسد به دل هایمان / می بینی ؟ همه ی سفیدها سیاه شده اند ! / گم شدند آن روزهای گرم و آفتابی ، که هر قاصدکی پیامبری بود ...
چه دنیای هولناکی ! ... / کودکانش همه بزرگ شده اند ؛ آدم بزرگ هایش همه سوداگر / انگار همه ی راه های دنیا بی نشان شده اند / همه ی بره هایش گرگ شده اند / هیچ کس به سهم خودش قانع نیست / همه ، به دنبال همه چیز هستند جز عشق / همه از هم انتظار دارند / دوستی ها حتی ، یک بار مصرف شده اند / چه دنیای غیر قابل تحملی ! ...
من از دنیای بی ستاره و باران ، بی نسیم و سبزه و لبخند می ترسم ... از دنیایی که رنگ خدا را از یاد برده ؛ بیزارم ... از دنیایی که در آن صداقت را به کمترین بها می فروشند ؛ بدم می آید / من این بیابان برهوت را که در آن حتی یک چوپان عاشق پیدا نمی شود ؛ نمی خواهم ...
چیزی بگو / تو با این دنیای غریب هزار توی بی در و پیکر چه می کنی ؟ / با دنیای بی موج و گوش ماهی / دنیایی با معبدهای بی نیایش / دنیایی با گلدسته های غریب / دنیایی با دست های بی ربّنا / دنیایی پر از اتاق های بی پنجره / دنیایی بی باد و بادبادک / ... تو آوازهایت را در این دنیای شلوغ در هم و بر هم گم نمی کنی ؟! / تو از جاده هایی که معلوم نیست آخرشان کجاست ؛ واهمه نداری ؟! ...
به نظرت روزگار عجیبی نیست ؟! / یک پستچی در کوچه ها نمی بینی / یک باغبان در باغچه ها مشغول آبیاری گل ها و سبزه ها نیست / یک لانه ی گنجشک با جوجه هایی که از گرسنگی با منقار باز به انتظار مادر به بیرون لانه زل زده اند ، در هیچ خانه ای پیدا نمی شود / بهارها رنگ چلچله ندارند / آینه ها خالی اند / و حوض ها ــ اگر حوضی باشد ــ خالی تر ...
می دانم می فهمی مرا / می فهمی چه می گویم ...
وقت تنگ است / یک مشت آرامش می خواهم ... کو چادرنماز و سجاده ام ؟
...