هستی

می ترسیم...... اما داستان جالب "خر" با سواد خسته ام .... عشق چیست؟ حوصله نداری شیشه مانیتورت رو تمیز کنی ؟؟ بوی محرم "ﻋﻤﺮ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﻧﯿﺴﺖ ، ﻣﺎ ﮐﻮﺗﺎﻫﯽ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ " شعری تقدیم به همسران جامانده‌ی حاجیانی که در منا جان باختند حسین پناهی.... از زندگی لذت ببر هدیه از یک دوست خوب


زن از دیدگاه دکتر شریعتی

زن از ديدگاه دكتر علي شريعتي

زن عشق مي كارد و كينه درو مي كند ...

ديه اش نصف ديه توست و مجازات زنايش با تو برابر ...

مي تواند تنها يك همسر داشته باشد و تو مختار به داشتن چهار همسرهستي ...

براي ازدواجش در هر سني اجازه ولي لازم است و تو هر زماني بخواهي به لطف قانونگذار مي تواني ازدواج كني ...

در محبسي به نام بكارت زنداني است و تو ...

او كتك مي خورد و تو محاكمه نمي شوي ...

او مي زايد و تو براي فرزندش نام انتخاب مي كني ...

او درد مي كشد و تو نگراني كه كودك دختر نباشد ...

او بي خوابي مي كشد و تو خواب حوريان بهشتي را مي بيني ...

او مادر مي شود و همه جا مي پرسند نام پدر ...

و هر روز او متولد ميشود؛ عاشق مي شود؛ مادر مي شود؛ پير مي شود و ميميرد ...

و قرن هاست كه او عشق مي كارد و كينه درو مي كند چرا كه در چين و شيارهاي صورت مردش به جاي گذشت زمان جواني بربادرفته اش را مي بيند و در قدم هاي لرزان مردش، گام هاي شتابزده جواني براي رفتن و درد هاي منقطع قلب مرد سينه اي را به ياد مي آورد كه تهي از دل بوده و پيري مرد رفتن و فقط رفتن را در دل او زنده مي كند ...

و اينها همه كينه است كه كاشته مي شود در قلب مالامال از درد ...

و اين، رنج است.

 

 




نویسنده : لیلا تاریخ : دو شنبه 26 تير 1391

به نام خالق هستی

خدايا ! مرا اين عزت بس كه تو پروردگار مني

به نام تو

 

می دانم ... می دانم آخر ، من و دنیا حرفمان می شود / می دانم اگر آسمان اخمش را وا نکند ، به او پشت می کنم / دیگر طاقتم طاق شده است / نگاه ماه روی شانه ام سنگینی می کند / سکوت ها پر همهمه و آوازها ناساز شده اند / این همه غوغا از جانم چه می خواهد ؟ / نمی دانم ...

بیتابم / بیقرارم / آسمان ببارد یا نبارد ؛ من دلم می خواهد ببارم ، با عطر پونه های رسته بر جویبار دلتنگی / می خواهی حرف بزنم ؟ / از کجا بگویم ؟ / برای کی ؟ / گوش شنوا به کارم نمی آید ؛ دل شنوا می خواهم / نه این که واژه نباشد ؛ واژه ها دیگر کهنه و خسته و نارسا شده اند / گذاشتمشان و گذشتم / می خواهم حرفی بزنم ؛ چیزی بگویم که وقتی مرا به یاد می آوری ، ترکیب ناچسب و نازیبایی نباشم / عشق باشم ، شور باشم ، نور باشم ...

کتاب پنهانی در جانم می جوشد / مرا نخوان ؛ مرا بنوش / باید بنوشی مرا ؛ تا بدانی چه می گویم ...

دنیا خیلی کوچک است ؛ با همه ی قلدربازی هایش / خیلی حقیر است / و من و تو اقیانوسی بیکران ، که در این کوچک تنگ نمی گنجیم / هی دست و پا می زنیم ؛ بلکه جایی برای روح پروازی مان باز کنیم / ... و من خواستم با سهراب قایقی بسازم برای رفتن به آن سوی بی سو ! ... نشد ...

اینجا که می آیم ؛ دلم رنگ رنگی می شود / یاد بهانه های جورواجور خودم می افتم / یاد لبخندهای مسیح / دل های مسیحایی / سرفه های تلخ آن نویسنده ی بی قرار / مادرانه های عزیز از دست رفته / آن آسمانی زمینی / آدینه های عقیق / باغ سیب مریم / سکوت شکسته ی گل نسرین / عزیزی که نگران کبوتر زخمی ست / بیقراری های پریسا / بغض های آشنا / نفس های سنگین / حرف های درشت / واژه های غریب / ... / یاد همه ی بهانه های رنگین کمانی دلم

با همه ی اینها ، باور کن گاهی حتی از کنار تو می گذرم و نمی شناسمت / بس که نمی شناسی مرا / بس که غریبگی می کنی با دلم / بس که نفس هایت ، شرجی غربت دارند / بس که گریزان شده ای / بس که بی راه می روی / بس که حیران شده ام / بس که نمی بینی ام / نگرانی ؟ ... این روزها حتی سراغ خودم هم نمی روم / خودم را جایی جا گذاشته ام که نمی دانم کجاست / باور می کنی ؟ / غبار نشسته بر آینه گواه است که راست می گویم ...

اگر حوصله داشتی و داشتم ؛ با هم به نقاشی رنگین کمان بر سینه ی آسمان می رفتیم / اگر می آمدی ؛ لا به لای شاخه های درخت ها ، دنبال خورشید می گشتیم / اگر دل می دادی ؛ با برف آدمک می ساختیم / چشم های خیس بنفشه های نوزاد را پاک می کردیم / اگر حوصله داشتی ؛ حوصله ام سر نمی رفت از این دنیای خاکستریِ خاکستریِ خاکستری / کاش می شد پیراهن چرک آسمان را آنقدر شست و شست ؛ تا دوباره آبی شود ...

چقدر دلم می خواهد باران بیاید و دفترم را زیر باران گم کنم و تو یک روز آن را برایم پیدا کنی / تا همه ی رویاهایم را پیدا کنی / تا آسمان دوباره پیراهن آبی به تن کند و خورشید رقص نور راه بیاندازد و من و تو ، هی بخندیم و بخندیم و بخندیم / چقدر دلم می خواهد باز شب ها ، زل بزنم به آسمان و روشن ترین ستاره را نشان کنم برای خودم / چقدر دلم می خواهد با تو تا افق های دور بدوم / چقدر دوست دارم یک دامن ستاره برایت بچینم ...

می گویند ما بزرگ شده ایم / افسوس ! ... راست می گویند / دیگر کودکانه ها ساختگی شده اند / دیگر کدام پروانه ی بی تاب ، بی واهمه روی دستمان می نشیند ؟! / در کدام خوابِ طلایی قهقهه سرمی دهیم ؟! / روی کدام سبزه ی خیس غلت می زنیم ؟! / به مهمانی کدام فوّاره ی خورشید نشان می رویم ؟! ...

یادش به خیر آن روزها که پرنده ها در دستان ما تخم می گذاشتند / دیگر حتی قورباغه ها هم از ما می گریزند ...

می بینی ؟ معصومیت دیروزها ، در مه غلیظ فراموشی و غفلت گم شده است / انگار هیچ پنجره ای ، هیچ روزنی رو به رویاهای شاپرکی باز نمی شود انگار پاهایمان ، حتی خواب لی لی را هم نمی بینند / انگار دنیا واژگون شده است / دیگر جعبه ی مداد رنگی هایمان را پیدا نمی کنیم / دیگر دست هایمان هم بوی خدا نمی دهند ، چه برسد به دل هایمان / می بینی ؟ همه ی سفیدها سیاه شده اند ! / گم شدند آن روزهای گرم و آفتابی ، که هر قاصدکی پیامبری بود ...

چه دنیای هولناکی ! ... / کودکانش همه بزرگ شده اند ؛ آدم بزرگ هایش همه سوداگر / انگار همه ی راه های دنیا بی نشان شده اند / همه ی بره هایش گرگ شده اند / هیچ کس به سهم خودش قانع نیست / همه ، به دنبال همه چیز هستند جز عشق / همه از هم انتظار دارند / دوستی ها حتی ، یک بار مصرف شده اند / چه دنیای غیر قابل تحملی ! ...

من از دنیای بی ستاره و باران ، بی نسیم و سبزه و لبخند می ترسم ... از دنیایی که رنگ خدا را از یاد برده ؛ بیزارم ... از دنیایی که در آن صداقت را به کمترین بها می فروشند ؛ بدم می آید / من این بیابان برهوت را که در آن حتی یک چوپان عاشق پیدا نمی شود ؛ نمی خواهم ...

چیزی بگو / تو با این دنیای غریب هزار توی بی در و پیکر چه می کنی ؟ / با دنیای بی موج و گوش ماهی / دنیایی با معبدهای بی نیایش / دنیایی با گلدسته های غریب / دنیایی با دست های بی ربّنا / دنیایی پر از اتاق های بی پنجره / دنیایی بی باد و بادبادک / ... تو آوازهایت را در این دنیای شلوغ در هم و بر هم گم نمی کنی ؟! / تو از جاده هایی که معلوم نیست آخرشان کجاست ؛ واهمه نداری ؟! ...

به نظرت روزگار عجیبی نیست ؟! / یک پستچی در کوچه ها نمی بینی / یک باغبان در باغچه ها مشغول آبیاری گل ها و سبزه ها نیست / یک لانه ی گنجشک با جوجه هایی که از گرسنگی با منقار باز به انتظار مادر به بیرون لانه زل زده اند ، در هیچ خانه ای پیدا نمی شود / بهارها رنگ چلچله ندارند / آینه ها خالی اند / و حوض ها ــ اگر حوضی باشد ــ خالی تر ...

می دانم می فهمی مرا / می فهمی چه می گویم ...

وقت تنگ است / یک مشت آرامش می خواهم ... کو چادرنماز و سجاده ام ؟

...

 

 




نویسنده : لیلا تاریخ : دو شنبه 26 تير 1391



تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به هستی مي باشد.