هستی

می ترسیم...... اما داستان جالب "خر" با سواد خسته ام .... عشق چیست؟ حوصله نداری شیشه مانیتورت رو تمیز کنی ؟؟ بوی محرم "ﻋﻤﺮ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﻧﯿﺴﺖ ، ﻣﺎ ﮐﻮﺗﺎﻫﯽ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ " شعری تقدیم به همسران جامانده‌ی حاجیانی که در منا جان باختند حسین پناهی.... از زندگی لذت ببر هدیه از یک دوست خوب


خواستگارهای کوهی

دختر تنها ! از تنهایی خسته شده بود از طرفی دوست داشت هر چه زودتر

ازدوج کنه برای همین از دوستش خواست راهنمایی اش کنه 

دوستش میگه : من هم تنهام ، بیا با هم بریم کوه ، چون شنیدم

خیلی از مردهای آماده ازدواج و تنها برای پیدا کردن زن میرن کوه ...

اون دو تا میرن کوه 

و ح

در بالای یه صخره کوه 

جایی که اون دو تا هیچ کسی رو نمی بینن 

تصمیم می گیرن داد بزنن 

حرف دلشون رو به کوه بگن :

- با من ازدواج می کنی ؟

.

.

.

.

و بعدش شنیدن

…… ﺑـــــــــــــــــــﺎ ﻣـــــــــــــــــــــــــﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣـــــــــﯿﮑﻨـــــــــــــﯽ؟

ﺑــــــﺎ ﻣــــــــــﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣـــــــﯿﮑﻨـــــــــــﯽ؟

ﺑـــﺎ ﻣــــــﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣــــﯿﮑﻨـــــــﯼ؟

ﺑـﺎ ﻣــــﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣـــﯿﮑﻨــ

ﺑﺎ ﻣﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟ 

 یه نگاهی به هم انداختند 

لپ هاشون گل انداخته بود چون ﺁﻣﺎﺩﮔﯽ پذیرفتن ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﻭ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ

در حالی که از صخره پایین می اومدن گفتند نه ما می خواهیم درس بخونیم ....




نویسنده : لیلا تاریخ : سه شنبه 24 تير 1393

منطق ماشین دودی!!

 

یکی از دوستان ما که مرد نکته سنجی است، یک تعبیر بسیار لطیف داشت

که اسمش را گذاشته بود: « منطق ماشین دودی». می گفتیم منطق ماشین

دودی چیست؟ می گفت من یک درسی را از قدیم آموخته ام و جامعه را روی منطق

ماشین دودی می شناسم.

وقتی بچه بودم، منزلمان در حضرت عبدالعظیم بود و آن وقتها قطار راه آهن

به صورت امروز نبود و فقط همین قطار تهران-شاه عبدالعظیم بود. من می دیدم که

قطار وقتی در ایستگاه بود، بچه ها دورش جمع می شوند و آن را تماشا می کنند

و به زبان حال می گویند: « ببین چه موجود عجیبی است!» معلوم بود که یک احترام

و عظمتی برای آن قائل هستند. تا قطار ایستاده بود، با یک نظر تعظیم و تکریم و احترام

و اعجاب به او نگاه می کردند تا کم کم ساعت حرکت قطار می رسید و قطار راه می افتاد.

همین که راه می افتاد، بچه ها می دویدند، سنگ بر می داشتند و قطار را مورد حمله قرار

می دادند. من تعجب می کردم که اگر به این قطار باید سنگ زد، چرا وقتی که ایستاده یک ر

یگ کوچک هم به آن نمی زنند و اگر باید برایش اعجاب قائل بود، اعجاب بیشتر در وقتی است

که حرکت می کند.این معما برایم بود تا وقتی که بزرگ شدم و وارد اجتماع شدم.

دیدم این قانون کلی زندگی ما ایرانیان است که هر کسی و هر چیزی تا وقتی که ساکن است،

مورد احترام است. تا ساکت است، مورد تعظیم و تجلیل است. اما همین که به راه افتاد و یک

قدم برداشت، نه تنها کسی کمکش نمی کند، بلکه سنگ است که به طرف او پرتاب می شود

و این نشانه یک جامعه مرده است. ولی یک جامعه زنده فقط برای کسانی احترام قائل است که

متکلم هستند نه ساکت؛ متحرکند نه ساکن؛ باخبرترند نه بی خبرتر».




نویسنده : لیلا تاریخ : سه شنبه 24 تير 1393

ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﺧﺎﻧﻮﻣﯽ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺑﺮﮔﺸﺘﻦ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺍﺯ ﺳﺮﮐﺎﺭ،
ﺩﺭ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﯼ ﻧﻮﺷﺖ : ﻣﻦ این ﺧﻮﻧﻪ را ﺗﺎ ﺍﺑﺪ ﺗﺮﮎ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ
ﺩﯾﮕﻪ ﺣﺎﺿﺮ ﻧﯿﺴﺘﻢ ﺑﺎﺗﻮ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻢ ...
ﻧﺎﻣﻪ ﺭﻭ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﻓﺖ ﺯﯾﺮ ﺗﺨﺘﺨﻮﺍﺏ ﻗﺎﯾﻢ
ﺷﺪ ﮐﻪ ﻋﮑﺲ ﺍﻟﻌﻤﻞ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﺭﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺧﻮﻧﺪﻥ ﻧﺎﻣﻪ ﺑﺒﯿﻨﻪ 
ﺷﻮﻫﺮ ﺧﺴﺘﻪ ﺍﺯ ﺳﺮﮐﺎﺭ ﺍﻭﻣﺪ ﻭ ﻭﺍﺭﺩ ﺍﺗﺎﻕ ﺧﻮﺍﺏ ﺷﺪ ﻭ ﭼﺸﻤﺶ
ﺑﻪ ﮐﺎﻏﺬ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﻧﺎﻣﻪ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺭﻭ ﺧﻮﻧﺪ وپﺲ ﺍﺯ ﺧﻮﻧﺪﻥ ﻧﺎﻣﻪ ﺑﺎ ﺧﻮﻧﺴﺮﺩﯼ تمام ﺭﻭﯼ 
کاغذ زنش چیزی نوشت و در همین ﺣﯿﻦ ﺯﻧﮓ ﻣﻮﺑﺎﯾﻞ ﺷﻮﻫﺮ ﺑﺼﺪﺍ ﺩﺭ آمد ﻭ ﺷﻮﻫﺮ ﺟﻮﺍﺏ داد
ﺳﻼﻡ ﻋﺰﯾﺰﻡ، ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﻟﺒﺎﺳﺎﻡ ر ﻭ ﻋﻮﺽ میﮐﻨﻢ ﻭ ﻣﯿﺎﻡ، ﻣﻨﺘﻈﺮﻡ ﺑﺎﺵ
ﻓﺪﺍﺕ ﺷﻢ
ﺧﺪﺍﺭﻭ ﺷﮑﺮ ﺍﯾﻦ ﻋﻔﺮﯾﺘﻪ، ﺯﻧﻢ هم ﺍﺯ ﺧﻮﻧﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ
ﮔﻮﺭﺵ ر ﻭ ﮔﻢ ﮐﺮﺩﻩ، ﺍﻧﺸﺎﻟﻠﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﺭﯾﺨﺘﺶر ﻭ ﻧﺒﯿﻨﻢ
ﺍﺻﻸ ﺍﺯﺩﻭﺍﺟﻢ ﺑﺎ ﺍﻭﻥ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺯﻧﺪﮔﯿﻢ ﺑﻮﺩ،،، ﮐﺎﺵ ﻗﺒﻞ
ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺭﯾﺨﺖ ﻣﮑﺮﻭﻫﺶ رﻭ ﻣﯿﺪﯾﺪﻡ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺁﺷﻨﺎ ﻣﯿﺸﺪﻡ ﺍﻟﻬﯽ ﮐﻪ
ﻗﺮﺑﻮﻥ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﯼ ﻣﺎﻫﺖ ﺑﺮﻡ، ﻋﺰﯾﺰ ﺩﻟﻢ ﻣﻨﺘﻈﺮﻡ ﺑﺎﺵ ﻣﻦ ﺗﺎ ﻧﯿﻢ
ﺳﺎﻋﺖ ﺩﯾﮕﻪ ﭘﯿﺸﺘﻢ
ﻭ ﺑﻌﺪ ﺩﺭﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﺯﯾﺮﻟﺐ ﺁﻭﺍﺯ ﻣﯿﺨﻮﻧﺪ ﺍﺯ ﺧﻮﻧﻪ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪ
ﺯﻥ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺷﺪﺕ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ﻭ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺩق ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻭ ﭘﺮﭘﺮ
ﻣﯿﺸﺪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺧﺮﻭﺝ ﺷﻮﻫﺮﺵ، ﺍﺯ ﺯﯾﺮ ﺗﺨﺖ ﺧﻮﺍﺏ ﺍﻭﻣﺪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻭ
ﺭﻓﺖ ﺑﺒﯿﻨﻪ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﭼﯽ ﺭﻭﯼ ﮐﺎﻏﺬش ﻧﻮﺷﺘﻪ .
ﺩﯾﺪ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﻧﻮﺷﺘﻪ،،؛
ﺧﻨﮕﻮﻝ ﺩﯾﻮﻭﻧﻪ ﮐﻒ ﭘﺎﯼ ﭼﭙﺖ از زیر تخت ﻣﻌﻠﻮﻡ ﺑﻮﺩ،،،
ﺁﺧﻪ « ﺁﯼ ﮐﯿﻮصفر » ﻻﺍﻗﻞ ﺧﻮﺏ ﺧﻮﺩﺕ ر ﻭ ﺍﺳﺘﺘﺎﺭ ﻣﯿﮑﺮﺩﯼ، ﻣﻦ ﻣﯿﺮﻡ ﻧﻮﻥ
                                                             
                                                                ﺑﮕﯿﺮﻡ ﻭ ﺑﺮﮔﺮﺩﻡ                                                                 
 



نویسنده : لیلا تاریخ : دو شنبه 9 تير 1393

گفت: احوال ات چطور است؟

گفتم اش: عالی است

مثل حال گل!

حال گل در چنگ چنگیز مغول!

 

 قیصر امین پور




نویسنده : لیلا تاریخ : دو شنبه 26 خرداد 1393

حلقه ی زر

دخترک خنده کنان گفت: که چیست راز این حلقه زر؟

راز این حلقه که انگشت مرا این چنین تنگ گرفته است به بر

راز این حلقه که در چهره ی او این همه تابش و رخشندگی است

مرد حیران شد و گفت : حلقه ی خوشبختی است ، حلقه ی زندگی است

همه گفتند: مبارک باشد

دخترک گفت : دریغا که مرا باز در معنی آن شک باشد

سالها رفت وشبی زنی افسرده نظر کرد بر آن حلقه زر

دید در نقش فروزنده او روز هایی که به امید وفای شوهر به هدر رفته ، هدر

زن پریشان شد و نالید که وای وای این حلقه که در چهره او باز تابش و رخشندگی است

حلقه برد گی و بند گی است

فروغ فرخزاد




نویسنده : لیلا تاریخ : یک شنبه 25 خرداد 1393

مرا دریاب

من آن گنجشک بیمارم

و می دانی از اعجاز نگاه تو

امید عافیت دارم

دلم را با امید و شور و سر مستی

به طوق رحمتت بستم

همینجا در کنار سفره گسترده ات هستم

مرا همسفره با شأن پرستو کن

ولی اصلی ترین حرف دلم این است

که این گنجشک زخمی را

خداوندا پرستو کن...

به کوچیدن نیاز مبرمی دارم

من از پرواز در اوج تو درک مبهمی دارم

خداوندا...

مرا دریاب...!!




نویسنده : لیلا تاریخ : سه شنبه 20 خرداد 1393

بانو

دیگر؛

بانوی هیچ قصه ای

نخواهم شد؛

که این بانو خود

قصه بسیار دارد...!!!




نویسنده : لیلا تاریخ : سه شنبه 20 خرداد 1393

پدرم

پدرم لبخندی است در چارچوب قاب

پدرم خوابی شیرین است که هر لحظه

انتظار دیدنش را می کشم

پدرم نوازش اشک است در پهنه صورتم....

پدرم خاطره است.

پدرم خاطره شد......

پدرم داستانی است حماسی که در ذهن نا آرامم

بارها و بارها مرور می شود.

پدرم ترانه ایست امید بخش که در گوش جانم

بارها زمزمه می شود.

پدرم قطعه ایست غمگین که در فراق، سروده شده

پدرم تکیه گاه آرزوهای من است.

پدرم یاد است.....

پدرم یاد خاطره های شیرین است.

برای شادی روح پدر های آسمانی صلوات

 




نویسنده : لیلا تاریخ : دو شنبه 22 ارديبهشت 1393

پشت سر پدر

وقتی پشت سر پدرت از پله ها میای پایین

می بینی چقدر آهسته میره، میفهمی پیر شده!

وقتی داره صورتش را اصلاح می کنه و دستش میلرزه

میفهمی پیر شده!

وقتی بعد غذا یک مشت دارو می خوره،

میفهمی چقدر درد داره ولی هیچی نمیگه....

و وقتی می فهمی نصف موهای سفیدش به خاطر

غصه های تو هستش دلت می خواد بمیری

آرزوی سلامتی و طول عمر برای همه پدران دوست داشتنی و

طلب آمرزش و رحمت برای همه پدرانی که در بین ما نیستند.......  




نویسنده : لیلا تاریخ : دو شنبه 22 ارديبهشت 1393

خیلی وقت ها در زندگی ......
خیلی وقت ها در زندگی 
به خاطر شرایطی که پیش می آید،
مچاله و کثیف می شویم،
احساس می کنیم بی ارزش شدیم.
اما اصلا مهم نیست که چه اتفاقی افتاده 
و چه اتفاقی خواهد افتاد!!!
شما هرگر ارزش خود را از دست نخواهید داد؛
کثیف یا تمیز، مچاله یا تا خورده،
هنوز برای کسانی که شما را دوست دارند
ارزشمند هستید.

 




نویسنده : لیلا تاریخ : یک شنبه 21 ارديبهشت 1393

این مردهای غمگین و نازنین


   یک وقت هایی فکر میکنم مرد بودن چقدر می تواند غمگین باشد. هیچ کس از دنیای
مردانه ...نمی گوید. هیچ کس از حقوق مردان دفاع نمیکند. هیچ انجمنی با پسوند
«... مردان» خاص نمیشود. مرد ها نمادی مثل رنگ صورتی ندارند. این روزها همه یک
بلند گو دست گرفته اند و از حقوق و دردها و دنیای زنان می گویند. در حالی که
حق و درد و دنیای هر زنی یکی از همین مردها است. یکی از همین مردهایی که
دوستمان دارند. وقتی میخواهند حرف خاصی بزنند هول می شوند. حتی همان مرد هایی
که دوستمان داشتند ولی رفتند...
یکی از همین مرد های همیشه خسته. از همین هایی که از 18 سالگی دویدن را شروع
میکنند. و مدام باید عقب باشند. مدام باید حرص رسیدن به چیزی را بخورند.
سربازی، کار، در آمد، تحصیل... همه از مرد ها همه توقعی دارند. باید تحصیل
کرده باشند. پولدار، خوشتیپ، قد بلند، خوش اخلاق، قوی... و خدا نکند یکی از
اینها نباشند...
  ما هم برای خودمان خوشیم! مثلن از مردی که صبح تا شب دارد برای در آمد بیشتر
برای فراهم کردن یک زندگی خوب برای ما که عشقشان باشیم به قولی سگ دو می زند،
توقع داریم که شبش بیاید زیر پنجره مان ویالون بزند و از مردی که زیر پنجره
مان ویالون می زند توقع داریم که عضو ارشد هیات مدیره ی شرکت واردات رادیاتور
باشد. توقع داریم همزمان دوستمان داشته باشند، زندگی مان را تامین کنند، صبور
باشند و دلداریمان بدهند، خوب کار کنند و همیشه بوی خوب بدهند و زود به زود
سلمانی بروند و غذاهای بد مزه مارا با اشتیاق بخورند و با ما مهمانی هایی که
دوست داریم بیایند و هر کسی را که ما دوست داریم دوست داشته باشند و دوست های
دوران مجردیشان را فراموش کنند و نان استاپ توی جمع قربان صدقه مان بروند و
هیچ زن زیباتری را اصلن نبینند و حتی یک نخ هم سیگار نکشند!
مرد ها دنیای غمگین صبورانه ای دارند. بیایید قبول کنیم. مرد ها صبرشان از ما
بیشتر است. وقت هایی که داد میزنند وقت هایی هم که توی خیابان دست به یقه می
شوند وقت هایی که چکشان پاس نمیشود وقت هایی که جواب اس ام اس شب به خیر را
نمیدهند وقت هایی که عرق کرده اند وقت هایی که کفششان کثیف است تمام این وقت
ها خسته اند و کمی غمگین. و ما موجودات کوچک شگفت انگیز غرغروی بی طاقت را
دوست دارند. دوستمان دارند و ما همیشه فکر میکنیم که نکند من را برای خودم
نمیخواهد برای زیبایی ام میخواهد، نکند من را برای شب هایش میخواهد؟ نکند من
را برای چال روی لپم میخواهد؟ در حالی که دوستمان دارند؛ ساده و منطقی... مرد
ها همه دنیایشان همین طوری است. ساده و منطقی... درست بر عکس دنیای ما.
بیایید بس کنیم. بیایید میکرفون ها و تابلو های اعتراضیمان را کنار بگذاریم.
من فکر میکنم مرد ها، واقعن مرد ها، انقدر ها که داریم نشان میدهیم بد نیستند.
مردها احتمالن دلشان زنی میخواهد که کنارش آرامش داشته باشند. فقط همین. کمی
آرامش در ازای همه فشار ها و استرس هایی که برای خوشبخت کردن ما تحمل میکنند.
کمی آرامش در ازای قصر رویایی که ما طلب میکنیم... بر خلاف زندگی پر دغدغه ای
که دارند، تعریف مردها از خوشبختی خیلی ساده استخجالتیگریهلبخند




نویسنده : لیلا تاریخ : چهار شنبه 18 دی 1392

لبخند خدا

زنی با لباسهای کهنه و مندرس و نگاهی مغموم وارد خوار و بار فروشی محله شد که نسبتاً شلوغ بود و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خوار و بار به او بدهد . به نرمی گفت شوهرش بیمار است و نمی تواند کار کند و شش بچه شان بی غذا مانده اند.
جان هاوس ، صاحب همان خواربار فروشی با بی اعتنایی ، محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست که او از مغازه بیرون برود!
زن نیازمند ، در حالی که اصرار می کرد گفت :« آقا شما را به خدا ، به محض این که بتوانم ، پولتان را می آورم.» جان گفت نسیه نمی دهد.
مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را می شنید به مغازه دار گفت :
"ببین خانم چه می خواهد خرید این خانم با من!"
خواربار فروش با تمسخر گفت :«لازم نیست ، به حساب خودم . لیست خریدت کو؟ » لوئیز یا همان زن نیازمند گفت : اینجاست!
خواربار فروش با صدایی کنایه دار اضافه کرد:« لیست را بگذار روی ترازو . به اندازه وزنش ، هر چی خواستی ببر!"
لوئیز با خجالت یک لحظه مکث کرد، از کیفش تکه کاغذی در آورد و چیزی رویش نوشت آن را روی کفه ترازو گذاشت . همه با تعجب دیدند کفه ی ترازو پایین رفت !!!
خوار و بار فروش باورش نشد . مشتری از سر رضایت خندید.
مغازه دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه ی ترازو کرد. کفه ی ترازو برابر نشد ،آن قدر چیز گذاشت تا کفه ها برابر شدند !
در این وقت خوار و بار فروش با تعجب و دل خوری تکه کاغذ را برداشت ببیند روی آن چه نوشته شده است ! کاغذ ، لیست خرید نبود ، بلکه دعای زن بود که نوشته بود:
"ایخدای عزیزم ، تو از نیاز من با خبری ، خودت آن را برآورده ساز!"
مغازه دار با بهت جنس ها را به لوئیز داد و همان جا ساکت و متحیر خشکش زد ، لوئیز خداحافظی کرد و رفت.




نویسنده : لیلا تاریخ : دو شنبه 16 دی 1392

پیراهن سیاه ز تن دور می کنیم آن را ذخیره کفن و گور می کنیم اجر دو ماه گریه بر غربت حسین تقدیم مادرش از ره دور می کنیم عزاداریتان قبول ،ربیع مبارک




نویسنده : لیلا تاریخ : جمعه 13 دی 1392

باز باران با ترانه......

باز باران٬ با ترانه میخورد بر بام خانه خانه ام کو؟ خانه ات کو؟ آن دل دیوانه ات کو؟ روزهای کودکی کو؟ فصل خوب سادگی کو...؟ یادت آید روز باران؟ گردش یک روز دیرین؟ پس چه شد دیگر٬ کجا رفت؟ خاطرات خوب و رنگین! در پس آن کوی بن بست در دل تو٬ آرزو هاست؟ کودک خوشحال دیروز غرق در غم‌های امروز یاد باران رفته از یاد آرزوها رفته بر باد باز باران٬ باز باران میخورد بر بام خانه بی ترانه ٬ بی بهانه شایدم٬ گم کرده خانه شایدم گم کرده خانه!




نویسنده : لیلا تاریخ : پنج شنبه 12 دی 1392

توی قصابی بودم که یه خانم پیر اومد تو مغازه و یه گوشه ایستاد... یه آقای جوان خوش تیپی هم اومد تو گفت: آقا ابراهیم قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله دارم... آقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و جدا کردن اضافه‌هاش... همینجور که داشت کارشو انجام میداد رو به پیرزن کرد گفت: شما چی میخواین مادر جان؟ پیرزن اومد جلو یه هزار تومنی مچاله گذاشت تو ترازو گفت: لطفا" به اندازه همین پول گوشت بدین آقا... قصاب یه نگاهی به هزار تومنی کرد و گفت: هزار تومان! این فقط آشغال گوشت میشه مادر جان... پیرزن یه فکری کرد و گفت: بده مادر... اشکالی نداره... ممنون... قصاب آشغال گوشت‌های اون آقا رو کند و گذاشت برای اون خانم... اون آقای جوان که فیله سفارش داده بود همین جور که با موبایلش بازی میکرد رو به خانم پیر کرد و گفت: مادر جان اینارو واسه سگتون می‌خواین؟ خانم پیر رنگش پرید و سرخ و سفید شد و با صدای لرزان نگاهی به اون آقا کرد و گفت: سگ؟!!! آقای جوان گفت: بله... آخه سگ من این فیله‌ها رو هم با ناز میخوره... سگ شما چجوری اینا رو میخوره؟!! خانم پیر با بغض و خجالت گفت: میخوره دیگه مادر... شکم گرسنه سنگم میخوره... آقای جوان گفت: نژادش چیه مادر؟ خانم پیر گفت: بهش میگن توله سگ دو پا... اینا رو برای بچه‌هام میخوام اّبگوشت بار بذارم خیلی وقته گوشت نخوردن! با شنیدن این جمله اون جوون رنگش عوض شد... یه تیکه از گوشت های فیله رو برداشت گذاشت رو آشغال گوشت های اون خانم پیر... خانم پیر بهش گفت: شما مگه اینارو برای سگتون نگرفته بودین؟ جوون گفت: چرا مادر... خانم پیر گفت: بچه های من غذای سگ نمیخورن مادر... بعد گوشت فیله رو گذاشت اون طرف و آشغال گوشت هاش رو برداشت و رفت....




نویسنده : لیلا تاریخ : پنج شنبه 12 دی 1392

آقا به دادم میرسی؟

زائری بارانی ام ، آقا به دادم می رسی؟ بی پناهم خسته ام، تنها، به دادم می رسی؟ گر چه آهو نیستم اما پر از دلتنگی ام؛ ضامن چشمان آهوها، به دادم می رسی؟ از کبوترها که می پرسم نشانم می دهند؛ گنبد و گلدسته هایت را، به دادم می رسی؟ ماهی افتاده بر خاکم لبالب تشنگی؛ پهنه آبی ترین دریا، به دادم می رسی؟ ماه نورانی شب های سیاه عمر من؛ ماه من، ای ماه من، آیا به دادم می رسی؟ من دخیل التماسم را به چشمت بسته ام؛ هشتمین دردانه زهرا(س)، به دادم می رسی؟ باز هم مشهد، مسافرها، هیاهوی حرم یک نفر فریاد زد: آقا به دادم می رسی؟




نویسنده : لیلا تاریخ : چهار شنبه 11 دی 1392

پای پیاده تا حرم مهربانی ها

بسم رب الرضا المرتضی السلام علیک یا انیس النفوس این روزها تمام وجود عاشقان رو به بارگاه مهربانترین بنده خدا، امام علی بن موسی الرضا(ع) است...و چه زیبا به دلم آتش میزند قدمهایی که رنجه رنجه به سوی مشهد الرضا گام برداشته اند..آه ای مولای غریبم تو غریب نیستی و من غریبم که در گناهان انبوه خویش غرقم و برای همین است که امسال توفیق زیارتت را نصیبم ننمودی و من با چشمانی مملو از حسرت و اشک، به تصاویر ضبط شده از قدمهای زائران پیاده ات مینگرم که هر کدامشان دلی را برایت نذر کرده اند و حتی فقیرانه به سویت رهسپارند...اخر چه میشد من هم لایق بودم تا با این پاهای کوچک، قلب عاشقم را برای دیدارت می آوردم تا سیراب شود از مهربانیت! خوش به حال آنها که در راهند خوش بحال آنها که در حرمت جا مانده اند خوش بحال انها که زائرند خوش بحال آنها که مجاورند خوش بحال.... و ما که دوریم از حریمت و لایق زیارتت نیستیم چه کنیم!؟ کاش به پاکی خونی که بناحق از تو ریختند، زندگی و قلب ما که ادعای عشق تورا داریم، پاک شود یا امام رضا مدد




نویسنده : لیلا تاریخ : چهار شنبه 11 دی 1392

ساده میگویم: خدایا دوستت دارم
 

شعري بسيار احساسي و عاشقانه!/خطر ريزش اشك

ساده می گویم : خـدایــا دوسـتـت دارم ...
  
به تو من خیره می گردم ؛

به این جنگل ...

به این برکه ...

به خط نور ...

 به این دریا ...

به رقص آب ...

به این افسون بی همتا ...

چه باید گفت؟

کمک کن واژه ها را بر زبان آرم ؛

بگویم لحظه ای از تو ...

از این زیبائی روشن ،

از این مهتاب ...

بریزم با نسیم و گم شوم در شب ؛

بخندم با تو لختی در کنار آب ...

زبانم گنگ و ذهنم کور ،

تنم خسته ، دلم رنجور ...

تمام واژه ها قامت خمیده ،

ناتوان ...

بی نور ....

پر از پیچیده گیست این ذهن ناهموار ؛

سکوت واژه ها درهم تنیده ،

مثل یک آوار ...

من از پیچیده گی ها سخت بیزارم ؛

تو با من ساده می گویی و من هم ساده می گویم :

" خـدایــا دوسـتـت دارم "

 
شاعر : حدیث سامی




نویسنده : لیلا تاریخ : چهار شنبه 11 دی 1392

پسرک و دختر جوان

پسر فقیری که از راه فروش خرت و پرت در محلات شهر، خرج تحصیل خود را بدست میآورد یک روز به شدت دچار تنگدستی شد. او فقط یک سکه ناقابل در جیب داشت. در حالی که گرسنگی سخت به او فشار میاورد، تصمیم گرفت از خانه ای تقاضای غذا کند. با این حال وقتی دختر جوانی در را به رویش گشود، دستپاچه شد و به جای غذا یک لیوان آب خواست.

دختر جوان احساس کرد که او بسیار گرسنه است. برایش یک لیوان شیر بسیار بزرگ آورد. پسرک شیر را سر کشیده و آهسته گفت: چقدر باید به شما بپردازم؟
دختر جوان گفت: هیچ. مادرمان به ما یاد داده در قبال کار نیکی که برای دیگران انجام می دهیم چیزی دریافت نکنیم.

پسرک در مقابل گفت: از صمیم قلب از شما تشکر می کنم. پسرک که هاروارد کلی نام داشت، پس از ترک خانه نه تنها از نظر جسمی خود را قویتر حس می کرد، بلکه ایمانش به خداوند و انسانهای نیکوکار نیز بیشتر شد. تا پیش از این او آماده شده بود دست از تحصیل بکشد. سالها بعد... زن جوانی به بیماری مهلکی گرفتار شد.

پزشکان از درمان وی عاجز شدند. او به شهر بزرگتری منتقل شد. دکتر هاروارد کلی برای مشاوره در مورد وضعیت این زن فراخوانده شد. وقتی او نام شهری که زن جوان از آنجا آمده بود شنید، برق عجیبی در چشمانش نمایان شد. او بلافاصله بیمار را شناخت. مصمم به اتاقش بازگشت و با خود عهد کرد هر چه در توان دارد، برای نجات زندگی وی بکار گیرد. مبارزه آنها بعد از کشمکش طولانی با بیماری به پیروزی رسید. روز ترخیص بیمار فرا رسید. زن با ترس و لرز صورتحساب را گشود. او اطمینان داشت تا پایان عمر باید برای پرداخت صورتحساب کار کند. نگاهی به صورتحساب انداخت. جمله ای به چشمش خورد: همه مخارج با یک لیوان شیر پرداخته شده است. امضا دکتر هاروارد کلی زن مات و مبهوت مانده بود. به یاد آنروز افتاد. پسرکی برای یک لیوان آب در خانه را به صدا در آورده بود و او در عوض برایش یک لیوان شیر آورد. اشک از چشمان زن سرازیر شد.

فقط توانست بگوید: خدایا شکر... خدایا شکر که عشق تو در قلبها و دستهای انسانها جریان دارد.




نویسنده : لیلا تاریخ : چهار شنبه 11 دی 1392

چقدر به هم بدهکاریم؟

ایستاده‌ام توی صف ساندویچی که ناهار امروزم را سرپایی و در اسرع وقت بخورم و برگردم شرکت. از مواقعی که خوردن، فقط برای سیر شدن است و قرار نیست از آن چیزی که می‌جوی و می‌بلعی لذت ببری، بیزارم. به اعتقاد من حتی وقتی درب باک ماشین را باز می‌کنی تا معده‌اش را از بنزین پر کنی، ماشین چنان لذتی می‌برد و چنان کیفی می‌کند که اگر می‌توانست چیزی بگوید، حداقلش یک "آخیش!" یا "به به!" بود. حالا من ایستاده‌ام توی صف ساندویچی،‌ فقط برای این که خودم را سیر کنم و بدون آخیش و به به برگردم سر کارم. نوبتم که می‌شود فروشنده با لبخندی که صورتش را دوست داشتنی کرده سفارش غذا را می‌گیرد و بدون آن که قبضی دستم بدهد می‌رود سراغ نفر بعدی.می‌ایستم کنار، زیر سایهء یک درخت و به جمعیتی که جلوی این اغذیه فروشی کوچک جمع شده‌اند نگاه می‌کنم، که آیا اینها هم مثل من فقط برای سیر شدن آمده‌اند یا واقعا از خوردن یک ساندویچ معمولی لذت می‌برند. آقای فروشندهء خندان صدایم می‌کنم و غذایم را می‌دهد، بدون آن که حرفی از پول بزند. با عجله غذا را، سرپا و زیر همان درخت، می‌خورم. انگار که قرار است برگردم شرکت و شاتل هوا کنم، انگار که اگر چند دقیقه دیر برسم کل پروژه‌های این مملکت از خواب بیدار و بعدش به اغما می‌روند. می‌روم روبروی آقای فروشندهء خندان که در آن شلوغی فهرست غذا به همراه اضافاتی که خورده‌ام را به خاطر سپرده است. می‌شود ٧٢٠٠ تومان. یک ١٠ هزار تومانی می‌دهم و منتظر باقی پولم می‌شوم. ٣٠٠٠ هزار تومان بر می‌گرداند. می‌گویم ٢٠٠ تومانی ندارم. می‌گوید اندازهء ٢٠٠ تومان لبخند بزن! خنده‌ام می‌گیرد. خنده‌اش می‌گیرد و می‌گوید: "این که بیشتر شد... حالا من ١٠٠ به شما بدهکارم!" تشکر و خداحافظی می‌کنم و موقع رفتن با او دست می‌دهم. انگار هنوز هم از این آدم‌ها پیدا می‌شوند، آدم‌هایی که هنوز معتقدند لبخند زدن زیبا و لبخند گرفتن ارزشمند است. لبخند زنان دستانم را می‌کنم توی جیبم و آهسته به سمت شرکت بر می‌گردم و توی راه بازگشت آرام زیر لب می‌گویم: "آخیش! به به!" حالا حساب کنید چقدر به هم بدهکاریم؟




نویسنده : لیلا تاریخ : چهار شنبه 20 آذر 1392

چند سطر سکوت

گاه می توان برای یک عزیز

چند سطر سکوت به یادگار گذاشت

تا او در خلوت خود

هر آن طور که خواست

آن را معنی کند. . . .




نویسنده : لیلا تاریخ : دو شنبه 18 شهريور 1392

بوی پاییز میدهد

تابستان این روزها ؛

گویا که شهریور

عاشق شده است !!




نویسنده : لیلا تاریخ : چهار شنبه 13 شهريور 1392

بچه که بودیم جاده ها خراب بود !

نیمکت مدرسه ها خراب بود !

شیرای آب خراب بود !

زنگای در خونه ها خراب بود !

         ولی . . . . . .

آدما سالم بودن !!!!!




نویسنده : لیلا تاریخ : چهار شنبه 13 شهريور 1392

خدایا .....

چه ساخته ای ......

دل آدم هایت یکی از یکی سنگی تر .....

دروغ هایشان یکی از یکی زیباتر .......

نگاه هایشان یکی از یکی معنی دارتر  وسنگین تر .......

وهر یک برای خود،

یکی از یکی خداتر !!!!!




نویسنده : لیلا تاریخ : سه شنبه 12 شهريور 1392

چه سخت است،

تشییع عشق بر روی شانه های فراموشی ،

و دل سپردن به قبرستان جدایی ،

وقتی که میدانی پنج شنبه ای نیست ،

تا رهگذری ،

بر بی کسی ات فاتحه ای بخواند…




نویسنده : لیلا تاریخ : شنبه 18 خرداد 1392

دوستت دارم بی آنکه بخواهمت

آفاق پریشانی

 

سال گشتگی ست این

که به خود در پیچی ابروار

بغری بی آنکه بباری؟

سال گشتگی ست این

که بخواهی اش

بی آنکه بیفشاری اش؟

سال گشتگی ست این

خواستن اش

تمنای هر رگ

بی آنکه در میان باشد

خواهشی حتی؟

 

نهایت عاشقی ست این؟

آن وعده ی دیدار در فراسوی پیکرها؟

 

                                         شاملو




نویسنده : لیلا تاریخ : یک شنبه 5 خرداد 1392

یادمان باشد؛ در این گرانی

احساس مان را خرج بی احساسی های کسی نکنیم

که سر انجامش ورشکستگی است




نویسنده : لیلا تاریخ : یک شنبه 22 ارديبهشت 1392

درد دل گنجشک با خدا


 

گنجشک با خدا قهر بود… روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت . فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه می دارد…

و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست.

گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟ لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟ و سنگینی بغضی راه کلامش بست.

سکوتی در عرش طنین انداخت فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت:ماری در راه لانه ات بود. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو از کمین مار پر گشودی.

گنجشگ خیره در خدائیِ خدا مانده بود.

خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی! اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی درونش فرو ریخت …

های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد …




نویسنده : لیلا تاریخ : دو شنبه 2 ارديبهشت 1392

 


 




نویسنده : لیلا تاریخ : دو شنبه 26 فروردين 1392

                 چه کسی می گويد که گرانی شده است ؟ دوره ارزانی است ،
                 دل ربودن ارزان ، دل شکستن ارزان ، دوستی ارزان ، دشمنی ها
                  ارزان ، چه شرافت ارزان ، تن عريان ارزان ، آبروقيمت يك تکه نان
                    و دروغ از همه چيز ارزانتر .... قيمت عشق چقدر کم شده است
                     کمتر از آب روان ! و چه تخفيف بزرگی خورده است
                                              قيمت هر انسان .




نویسنده : لیلا تاریخ : چهار شنبه 21 فروردين 1392



تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به هستی مي باشد.